روزگار غیر باور. پارت 53

روزگار غیر باور
پارت 53


#همتا
که یهو یه صدا از پشت سرم اومد.
...: اینجام
به پشت سرم نگاه کردم. یه لحظه از دیدن این همه جذابیت شوکه شدم، خیلی خوشتیپ بود سریع به خودم اومدم،[هیونجون بود] اومد کنارم وایساد و گفت:بریم.
ه: یادم رفت
هیو: چی؟
ه: ببخشید، الان میام
رفتم سمت مغازه های نزدیک بیمارستان، خدا رو شکر گل فروشی هم بود، رفتم یه دست گل گرفتم و رفتم سوپر و یه چند تا کمپوت گرفتم. اومدم همونجایی که هیونجون وایساده بود، یعنی دم در بیمارستان. که با دیدن یه دسته گل خیلی شیک و تقریبا بزرگ و یه بسته میوه و... اینا تعجب کردم. یه نگاه به چیزهایی که خریده بودم کردم و خجالت کشیدم. اشکال نداره. رفتم سمتش و گفتم:بریم
هیو:باشه
هر دومون وارد بیمارستان شدیم، راه رفتن با کفش پاشنه بلند برام خیلی سخت بود، زیاد نمیپوشم. رسیدیم به آسانسور. خدا رو شکر پایین بود، سوار شدیم، هیونجون دکمه طبقه 8 رو زد. آسانسور شروع کرد به بالا رفتن اما طبقه 3 وایساد. در آسانسور که باز شد، حدودا 8 نفر، سوار آسانسور شدن، جا خیلی تنگ بود و از خر شانسی من یه مرده ای هم کنار من بود، هر چی من میرفتم اینورتر اون هم دوباره میومد نزدیک من، اگه یکم دیگه میرفتم اینور تر میخوردم به هیونجون، خودمو جمع کرده بود که یهو هیونجون کمرم و گرفت که باعث شد برم تو بغلش، صورتم گر گرفت، [نیشم داشت باز می‌شد] که رو به مرده گفت: جا هست لطفا برین اونور تر.
مرده: جا نیست
و همون لحظه آسانسور طبقه 6 وایساد و نصفشون خارج شدن و به علاوه اون مرده که از همه زودتر رفت بیرون. سریع از بغلش اومدم بیرون و گفتم: ممنون
آسانسور طبقه 8 وایساد، از آسانسور اومدیم بیرون که هیونجون دستمو گرفت و رفت سمت یکی از راهرو ها و بعد اتاق ها، در اتاق رو باز کرد، خانم نام روی تخت نشسته بود و داشت اتاق رو نگاه می‌کرد که چشمش به ما خورد،
هیو: سلام مامانبزرگ
به احترامشون خم شدم و گفتم: سلام. همتا هستم
نام: سلام دخترم،
رفتیم سمتش و چیزهایی که گرفته بودیم رو گذاشتیم روی میز.
نام: چرا زحمت کشیدید.
ه: وظیفست.
خانم نام با لبخند نگام کرد.
هیو:حالتون چطوره؟
نام:خوبم پسرم، نمیخوای معرفی کنی؟
هیونجون دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت: دوست دخترمه و یا بهتره بگم عشقم.
منم برای اینکه ضایع نباشه یه لبخند زدم. تو اون لحظه صورتم گر گرفته بود و میدونستم صورتم سرخ شده.
ه: حالتون چطوره؟ بهترید؟
نام: ممنون دخترم، بله بهتره.
ه:خدا رو شکر
خانم نام رو به من گفت: بیا اینجا عزیزم.
رفتم نزدیکش. که دستمو گرفت و گفت: حتما خیلی دختر خوبی هستی که دل هیونجون ما رو بردی.
ه:نظر لطفتونه.
هیو: فقط دلم و نبرده، ذهنمو هم برده.
و بعد هر دو تاشون شروع کردن به خندیدن،منم با لبخند نگاشون میکردم....
دیدگاه ها (۲۱)

روزگار غیر باورپارت 54#همتاهیونجون الان خیلی با هیونجونی که ...

لباس همتا زمانی که رفت بیمارستانبا همین کفش اما پاشنه بلندش ...

روزگار غیر باور. پارت 52

روزگار غیر باور پارت 51

زخم پنهان

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

زخم پنهان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط